۹۸/۸/۲۹
همیشه دور و بریام برام مهم تر از خودم بودن تا جایی که حاظرم غم و دردشون مال من باشه اما یه لحظه ناراحتی عزیزامو نبینم.انگار هیچ چیز اندازه غم عزیزام فاطمه همیشه سرحال و پر انرژی رو بد اخلاق و خسته نمی کنه. امروز همه چیزش عالی بود برام.همه چیزش رنگ و روی یه روز پاییزی نارنجی رو داشت تا سر زنگ آقای ب استاد هندسه عزیز.یه لحظه یه اتفاق منو یاد شام غریبان محرم پارسال انداخت.وقتی که حال عمه خانمم بد شده بود تو مسجد و اون دختر افاده ای جلوی همه مسخرش کرد.یاد وقتی که وقتی عمم اون قدر دلش شکست که چندین ساعت بی وقفه گریه کرد.یاد وقتی که از خواب پاشد و فکر کرد عمه فاطیم پشت دره به ما التماس می کرد بریم درو باز کنیم و فریاد می کشید که گناه داره هوا س...